نوشتنمان می آید....
شدید....
ولی این ذهن از هر چه گفتنی و نوشتنی ست، خالی ست.
این روزها ،روزهای شنیدن است.
شنیدن اخبار خوب ،مثل : تولد "خدابنده"ای جدید
شنیدن اخباربد ،مثل : تجمع گارد ویژه در خیابان های شهر من ،مثل : ریخته شدن خون پاک دخترکی از جنس من ، مثل : شکستن قلبی که با تمام شور و شوقش برای اعتقادی که نمی داند باید همچنان به آن پایبند باشد یا نه،مایه گذاشته بود،مثل : پاره شدن زنجیره امید به آینده ای که دیگر هیچ تصوری از آن ندارم و تا اطلاع ثانوی نمی خواهم داشته باشم. مثل : مثل هزاران خبر بدی که این روزها شنیدم و شنیدید.
این حرف ها را فقط اینجا می توان نوشت،فقط نوشت چرا که به زبان آوردنش تاوان بدتری دارد.
"شب آرزوها" ،آرزو کردم:
خداوند وحشت و غربت و نفاق را از کوچه های شهر من باز گیرد.
آرزو کردم مهرش التیام بخش قلب های داغدیده این روزها باشد.
آرزو کردم قلم حکیمانه اش در صدد نگارش فردایی سپید برای ایرانم باشد...
از هرچه نا امید باشم، به گوش شنوای آرزوهایم امیدوارم.