۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

به رویاهات فکر کن!!!




دخترک کلاس پنجم بود.از بچه درسخون های مدرسه که در این دوره تحصیلی بهشون میگن شاگرد ممتاز.در کنار مدرسه رفتنش،کلاس زبان، جودو و رقص عربی هم می رفت.
اون روز تو مدرسه شون اردو بود؛(یعنی بعد از ساعت درسی مدرسه بچه ها تا عصر مدرسه می مونن و  با دوستاشون،با عروسکاشون بازی می کنند.حالا ما که فارغ التحصیل می شیم اینا تازه  دارن می فهمن بازی هم می تونه تو رشد فکری بچه ها کمک کنه،هئیییییی).شال و کلاه کرده بود وداشت می رفت خونه.گفتم :امروز مدرسه تون اردو داره ها...گفت:میدونم.گفتم:خب چرا نمی مونی؟خوش می گذره که...گفت :آخه کلاس دارم.گفتم:خب یه جلسه کلاستو نرو.گفت:آخه نمیشه...گفتم: چرا؟گفت:آرزوهام کمرنگ میشه....................

به خدا گفت آرزو هام کمرنگ میشه...
دخترک رفت خونه و من هنوز مبهوت جواب آخرش بودم.پیش خودم فکر می کردم.پس واقعا می شه به آینده امیدوار بود.می شه امیدوار بود به نسلی که این جوری پا به جفت پای آرزوهاش وایساده...میشه امیدوار بود به نسلی  که از مرگ آرزوهاش می ترسه...





ارجاف:می دانم!رسیدنمان به خیر!کمی تا قسمتی زنده به گور بودم.بخشی چاله چوله های زندگی را پر کرده ام،قدری اعصابم آرامش جوریده،اینورها پیدایم شده،با امید همواری زندگی تک تکتان.


۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

کربلا می خوانندش...نجف می نامندش...


بی تابم...
دلهره دارم...
سراسر شورم...
مشتاقم....
دلشوره دارم...
مسافرم...
مسافر شهری که اسمش را میدانم؛رسمش را نه...
مسافر شهری که بوی غربتش را از امروز در مشام حس می کنم.
فردا وطنم را به مقصد شهری سراسر ایمان و ایثار و قیام ترک می کنم.
در شهری گرم و آفتاب سوز،می روم تا عابر خیابانی باشم  به منتهی الیه دو دریا...
می روم به قصد معرفت ...
از شما  کوله باری از یادها می برم و بغلی از درود هایتان به حاکمان شهر غریب...
بدرقه ام کنید به دعایی از سر دوستی برای تهی بازنگشتن،برای  دستانی خالی از حسرت،برای...


۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

تنها دلخوشی ام بودن توست و بس!!!

خدا مال همه است. مال من،مال شما،مال یکایک ما وشما.خدا نمایندگی انحصاری ندارد.خدا به تعداد آدم ها در زمین شعبه دارد.خدا تنها امکانی ست که هیچ کس نمی تواند از من و شما بگیرد....خدا تنها ذخیره ای ست که هیچ حکومتی نمی تواند مردم را از آن محروم کند یا توزیع آن را در اختیار خود بگیرد،یا کوپنی و جیره بندی اش کند.خدا تنها قدرتی ست که مظلومان بیش از ستمگران دارند.خدا تنها رفیقی ست که در هیچ شرایطی رفیقش تنها نمی گذارد و به او خیانت نمی کند..خدا تنها پناهگاهی که امنیتش هیچ گاه به مخاطره نمی افتد و حفاظ و حصارش خلل نمی پذیرد.
خدا تنها روزنه امیدی ست که هیچ گاه بسته نمی شود.خدا تنها کسی ست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد و با پای شکسته هم می توان سراغش رفت....خدا تنها قاضی ست که در قضاوتش احتمال ظلم وخطا نمی رود و عدالتش کمترین خدشه ای نمی پذیرد...خدا تنها دارنده ای ست که بی منت و چشمداشت می بخشد.خدا تنها دادستانی ست که راه های فرار را نشان خلافکار می دهد و کلید زندان را در جیب مجرم می گذارد و چشمش را بر خطای گناهکار می بندد .
خدا تنها محبوبی ست که محبان خود را تر و خشک می کند.خدا تنها سلطانی ست که با بخشیدن دلش خنک میشود نه با تنبیه کردن.خدا تنها کسی ست که دشمنانش را هم بر سر سفره اطعامش می نشاند و به منکران و تکذیب کنندگان هم روزی می دهد .
خدا تنها کسی ست که علی رغم دانستن چشم می پوشد و در عین توانستن،در می گذرد و می بخشد.خدا تنها حاکم مقتدری ست که هیچگاه در خانه اش را نمی بندد و هیچ کس را از خانه اش نمی راند....خدا تنها پادشاهی ست که ملاقاتش نیاز به وقت قبلی ندارد.خدا تنها کسی ست که برای همگان بهترین را می خواهد و از عهده تأمینش هم بر می آید.خدا تنها متعهدی ست که اگر امانت وجودت را به دستش بسپاری،بهتر از خودت مراقبت و محافظتش می کند و بیشترین سود را نصیبت می سازد.
خدا تنها کسی ست که اگر یک قدم به سویش برداری،ده قدم به سویت پیش می آید و اگر به سمتش راه بروی،به سمت تو می دود.خدا تنها کسی ست که وقتی همه رفتند،می ماند و وقتی همه پشت کردند،آغوش می گشاید و وقتی همه تنهایت گذاشتند،محرمت می شود.خدا تنها حاکم مقتدری ست که برای بخشیدن گناهکار هزاران بهانه می تراشد.هزاران وسیله می سازد و انواع عذر ها و بهانه ها را به دست خطاکار می دهد،تا تبرئه اش کند .
... و ماه رمضان یکی از این بهانه هاست.
...مقطعی از زمان است که خدا ناز بندگانش را می کشد،به دنبال فراریان و گریختگان می فرستد و هر شرط و شروطی را برای ورود به خانه و مهمانخانه اش بر می دارد.


سید مهدی شجاعی


ارجاف:به مهمانی که رفتی دست یاد مرا نیز بگیر و با خود ببر!!!

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

دست مرا بگیر واز این تاریکی رهایم کن!!!

و اینجا ا ی ر ا ن است؛سرزمین کوروش؛اینجا همان جایی ست که دموکراسی و آزادی را در حد مطلق و یا حتی فراتر فقط اینجا پیدا میکنی.اینجا همان جایی ست که مشت محکمی بر دهان استبداد است.این جا همان جایی ست که عدالت غوغا میکند. اینجا همان جایی ست که چه بسا در ینگه دنیا به حال مردمانش غبطه می خورند.اینجا همان جایی ست که مردمانش ثروتمند زاده میشوند؛با یک حساب بانکی میلیونی.

اینجا همان جایی ست که تا تلویزیون نگاه می کنی احساس سربلندی داری و تا باسرعت نور به جهان می پیوندی احساس یاس؛فردا که تلویزیون نگاه می کنی دستی به سر و گوش خودت می کشی،یکباره میشنوی از صرفه جویی در مصرف برق و ترجیح میدهی برای جلوگیری از هدررفت این سرمایه ملی اول از همه تلویزیون را از برق بکشی،رادیو را خاموش کنی.و تو اینجا یاد می گیری کاغذ زباله نیست؛بعضا روزنامه ها فقط برای چنگ زدن به اعصاب تو چاپ نمی شوند بلکه با آنها می توانی پنجره را باز کنی ،دستی به شیشه ها بکشی و آسمان خاکستری شهرت را شفاف تر ببینی.
اینجا همان جایی ست که گاهی نمی دانی از فرط خوشی یا ناخوشی سرت را به کدام دیوار بکوبی ...


اینجا قرار نبود اینجا باشد...
اینجا موطن کوروش بود......
کوروش! خوب آسوده خوابیدی؛ولی آیا در خواب هم اینجا را این چنین می دیدی؟



ارجاف:اینجا سرزمینی ست که گاهی فرزندش با حسرت اراجیف می بافد؛با حسرت...

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

روحم درد می کند...

روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند پشتش را کند به دنیا


پاهایش را بغل کند


و

بلند بلند بگوید


من دیگر بازی نمیکنم

.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

خسته ام از اين کوير، اين کوير کور و پير

امروز پسرک تو کوچه پا به پای مادرش قدم برمی داشت و براش از برزخ می گفت.
گویا تازه فهمیده بود برزخ چیه و داشت برای مادرش تعریف می کرد بیبنه درسته؟همونه یا نه...
پسرک بی خیال و رها :"برزخ یه کویره،یه کویریه که تموم شدنی نیست...یه کویره بین جهنم و بهشت....جای آدمایی که کارای خوب و بدشون یه اندازه اس..."
به اینجاش که رسید خنده ام گرفت،حس کردم این یکی رو دیگه بر مبنای استنباط خودش گفت.ولی به نظرم استنباط قشنگی داشت.پسرک باهوش بود...


به نظرم کارای خوب وبدم هم اندازه شده...




ارجاف:من گوش نایستاده بودما،باور کن!میدونی که بچه ها چیزای جدید که یاد می گیرن(به خصوص از دنیای بزرگترا)،هیجان زده،بلند حرف میزنن

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

سخن رنج مگو،جز سخن گنج مگو!!!

خط خورد،خط خورد،خط خورد
رد شد،رد شد،ردشد...
صفحات سالنامه من
روزای زندگی ما ؛
خرداد هم گذشت...

و زندگی با همون ریتم و سرعت همیشگی،چهل و سه هزار و دویست نفس در شبانه روز(اگر هر دم را یک ثانیه و هر بازدم را نیز همان مقدار محاسبه کنیم؛به شرطی که نترسی و عاشق نشی) می گذرد.


همانطور که در پست قبلی عرض کرده بودم ما صداهایی شنیدیم و در پی آن رفتیم در بادو مه ایامی چند گم بودیم.این روزها به تازگی "بادها خوابیده اند آرام ورام،طبل طوفان از نوا افتاده است"وزندگی اندکی مجال استراحت داده .
تو این شرایط بس که نسبت به روزای یکی دو ماه اخیر آزادم چه از جهت فکری چه فیزیکی،گاهی دچار استرس میشم .میگم نکنه یه کاری بوده و من یادم رفته انجامش بدم.
کلی دارم سعی می کنم به سمت انسانیت حرکت کنم.زندگی رو با لبخند می گذرونم و تلاشم اینه به زندگی بی صدای بعضی آدمایی که این چند وقت در بودن کنارشون و همراهی باهاشون کوتاهی کردم آهنگی بدم.(تلاش می کنم حتی بی اثر)
به اوضاع زندگی که می خندیم هیچ، رو به اوضاع مملکت و برد و باخت های غافلگیر کننده جام جهانی قهقهه می زنیم.اصلا فکر نکنی آدم بی خیالی شدم،نه؛دارم رو مدیریت ذهنم کار می کنم.دارم سعی می کنم یاد بگیرم برای رسیدن به چیزایی که تا حالا بهش نرسیدم باید سعی کنم کسی باشم که تا حالا نبودم.دارم سعی می کنم...دارم سعی می کنم...دارم سعی می کنم...


ارجاف1:شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی/که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است.

ارجاف2:امروز خبر بسیار مسرت بخشی را شنیدم که در این باره نیز به موقع اطلاع رسانی خواهم کرد؛واین از مصادیق جذب نیروهای مثبت به واسطه ذهن پریشان آدمی ست.نگی نگفتم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

خوب می شنوم....

این روزها که می گذرد،هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند...



احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند...
....








روانشاد"قیصر امین پور"

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

من دوست دارم؛ ولی...

من زندگی را دوست دارم؛ولی از زندگی دوباره می ترسم.
دین را دوست دارم،ولی از کشیش ها می ترسم.
قانون را دوست دارم،ولی از پاسبان ها می ترسم.
عشق را دوست دارم،ولی از زن ها می ترسم.
کودکان را دوست دارم،ولی ازآینه می ترسم.
سلام را دوست دارم،ولی از زبانم می ترسم.

من می ترسم؛پس هستم.
این چنین می گذرد روز و روزگار من...
روز را دست دارم ،ولی از روزگار می ترسم.





زنده یاد "حسین پناهی"

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

هوش دار!!!

همین تورا بس که بدانی؛

تقویم دیگر شد و سال نو گشت و تو هنوز...










ارجاف:و بازم بهار با همون دادار دودور همیشگیش برگشت.
در این رستاخیز امید سال و فال و مال و حال و...خلاصه همه چی بر شما خوش!!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

سیصد و شصت و پنج غفلت را....

یاد من باشد فردا حتما دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او که مرا در یابد.
و دل از هرچه سیاهی ست بشویم فردا.
یاد من باشد فردا حتما ، صبح بر نور سلامی بکنم.
سیصد و شصت و چهار غفلت را من فراموش کنم.
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب،
و سلامی بدهم بر خورشید.
یاد من باشد فردا دم صبح خواب را ترک کنم زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم و در ایوان حیاط سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس نان و چایی بخورم.
برکت را بتکانم به حیاط ،یا کریمی بخورد.
یاد من باشد فردا حتما ناز گل را بکشم،حق به شب بو بدهم
ونخندم دیگر به ترک های دل هر گلدان.
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم.
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب.
یاد من باشد فردا،به دل کوزه آب که بدان سنگ شکست،
بستی از روی محبت بزنم ،تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند
آبرویش نرود.
رخ آیینه به آهی شویم، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید، خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است.
یاد من باشد فردا صبح جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر.
و فراموش کنم هر چه گذشت.
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت بزدایم دیگر تاری گرد کدورت از دل.
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم.
یاد من باشد فردا دم صبح، به نسیم از سر صدق سلامی بدهم.
. به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد :
"فردا، زندگی شیرین است"
زندگی باید کرد.
گر چه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم
شاید به سلامت ز سفر برگردد.
بذر امید بکارم در دل
لحظه را دریابم.
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم.
یاد من باشد فردا حتما ،به سلامی دل همسایه خود شاد کنم.
بگذرم از سر تقصیر رفیق.
بنشینم دم در،
چشم بر کوچه بدوزم با شوق،
تا که شاید برسد همسفری
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی ست.
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست.
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا.
وبدان که شبی خواهم رفت
و شبی هست مرا
که نباشد پس از آن فردایی.
یاد من باشد:
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب باز
من به خود باز گویم این را:
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او،صبح بر نور سلامی بکنم.
پرده از پنجره ها بردارم.
آه،ای غفلت هر روزه ی من!
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم،سیصد و شصت و پنج غفلت را.



ارجاف1:روزی خواندمش،سخت بر دلم نشست،گفتم بخوانیش شاید...

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

گفتن بی بهانه...

سلام

معمولا رسم نیست در آغاز پست های وبلاگ های شخصی سلام دهند،میدانم.ولی سلامی بود شاید از سر دلتنگی بعد از وقفه ای تقریبا طولانی در نخستین روز از آخرین هفته سال 88
این مکث های طولانی بنده برای خودمان شده است دغدغه و برای بعضی دوستان علامت سوال.هیچ خبری نیست،شهر در امن و امان است(!)،فقط شاید حرف هایی را که باید به بهانه زد،مجال ابراز وجود نمی یابند،هر بار به دلیلی.

گفتنی ها کم نیست،آخ که چقدر حرف داشتم بزنم وقتی" اعتماد" هم توقیف شد،"ایراندخت" لغو امتیاز.آخ که چقدر درد داشتم تا فریاد بزنم وقتی گرد پاشیده شده عادت را حتی درچهره قشر بیدار(!) اساتیدم دیدم .و چقدر وااسفاهای در گلو مانده...
چقدر ذوق گفتنی داشتم وقتی آمار فروش "مهرنامه"را از تمامی کیوسک های روزنامه از انقلاب تا فردوسی گرفته بودم فقط محض دلخوشی...

اصلابگذریم؛سخت نگیریم آخر سالی.88 هم با تمام خاطرات تلخ و شیرینش دیگر دارد دستش را بالا می آورد برای خداحافظی.فقط نمیدانم چرا این روزها با تمام اشتیاقی که برای رهایی از سرما و لباس گرم و استقبال از سبز روشن خیابان ها دارم استرس تمام وجودم را گرفته،انگاری کاری را باید انجام دهم که هیچ یادم نمی آید چیست.هر چه هست فقط میخواهم این هفته را هم کج دار و مریز بگذرانم شاید عاقبت سر از جایی در آوریم.
احساس می کنم 89 با اتفاقات غافلگیر کننده ای در انتظارم است ومن نیز سخت کنجکاوانه منتظر.اولین سال که این حس را اینچنین در خود می یابم،خواهشا مارا مورد الطاف خود قرار داده دعا بفرمایید با ذوقمان بر خورد نشود.
البته امیدوارم در سال جدید با اراجیف گویی مستمر شمارا نیز غافلگیر بنمایم.




ارجاف1:کمی رشته کلام نیازمندیم.چندی ننوشته ایم از دستمان در رفته است.گفتیم در این ارجاف پوزشی ضمیمه بفرماییم.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

می خوانمت ای آرزوی محال!!!

ای کاش زندگی چند دوره بود.حالا این آقاهه میگه دوبار*،ما میگیم اصلا هرچندبار شما بگین،فقط بیش تر ازیه بار.
اولین بار که متولد می شدی،می زیستی و می مردی.
باز بدنیا میومدی (حالا نخواستیم با همون دبدبه و کبکبه)ولی مثل همون موقع پاک.پاکِ پاک.
یه جورایی،ای کاش زندگی مداوم نبود.
یه جورایی،ای کاش زندگی "restart"می شد.
باشه اصلا مدتشم ما تعیین نکنیم.ولی ای کاش می شد.
حالا میدونی چرا؟
واسه اینکه بتونی درست درمون زندگی رو تجربه کنی.
یه بار بشی کوچه گرد عاشق.یه بار بشی ارباب مطلق "چرا"و"زیرا...".
یه بار واسه خودت زندگی کنی.یه بار واسه دیگران.
یه بار تو به کائنات دستور بدی.یه بار کائنات به تو.
یه بار....
یه بار.......
یه بار...........
فقط یه بار!


ارجاف1: آرزو تحت هیچ شرایطی عیب نیست.
ارجاف2:آرزو یعنی اینکه تو هنوز امیدواری و امیدواری یعنی؛تو ایمان داری،همین.



*:اشاره به فیلم"تنها دوبار زندگی می کنیم"

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

خدایمان بیامرزاد!!!

شدیداااااااااااااااااااا به نقطه جوش نزدیک شده ایم.کلی اینجا نوشتیم بلاگ اسپات خورد(ای.....)

مرا دیگر توان نوشتن آن همهههههههههههههههه که به جان کشتمش نیست.چرا که شدیدا با ذوقمان بر خورد شده است.


ارجاف1:ملت!شما که زدین مارو کشتین.فقط یه خورده نق زدم.ولی از محبت های انرژی بخشتون بسی کیفور شدیم.مهرتان را سپاس!
ارجاف2 :هرزچندگاهی اراجیف گویی ام به اوج می رسد.نگران نباشید،خوب می شوم:D
ارجاف3:من همچنان هستم.سرزنده،سرخوش،پابرجا.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

اگر زندگی بگذارد....

زندگی را آغاز کردم بدون آنکه بدانم چرا؟
و سالها زندگی کردم بدون آنکه بدانم چگونه؟
ولی تصمیم گرفته ام
زنده بمانم
زندگی را یاد بگیرم
و زندگی کنم .
هر چند بدانم فقط یک لحظه برای درس پس دادن مهلت باقی ست.



ارجاف اول و آخر:امروز اولین وآخرین سه شنبه پانزدهم دی ماه هشتاد و هشتی ست که من تجربه میکنم.پس می خواهم زندگی کنم اگر زندگی بگذارد....