۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

کربلا می خوانندش...نجف می نامندش...


بی تابم...
دلهره دارم...
سراسر شورم...
مشتاقم....
دلشوره دارم...
مسافرم...
مسافر شهری که اسمش را میدانم؛رسمش را نه...
مسافر شهری که بوی غربتش را از امروز در مشام حس می کنم.
فردا وطنم را به مقصد شهری سراسر ایمان و ایثار و قیام ترک می کنم.
در شهری گرم و آفتاب سوز،می روم تا عابر خیابانی باشم  به منتهی الیه دو دریا...
می روم به قصد معرفت ...
از شما  کوله باری از یادها می برم و بغلی از درود هایتان به حاکمان شهر غریب...
بدرقه ام کنید به دعایی از سر دوستی برای تهی بازنگشتن،برای  دستانی خالی از حسرت،برای...