۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

پیدای پنهان...


یابیدمش!
همین امروز.
همین امروزی که فکر میکردم روز کسل کننده ای خواهد بود،مثل روزهای اخیر که فقط خودمو سر کار می ذاشتم.
ولی اون همین امروز(!) به دنیا اومد،به دنیای من اومد!!!
همه چیز اتفاقی بود.
یهو دیدمش،یهو حسش کردم،دیدم باهاش هم کلام شدم،
یهو دیدم چه قدر دوسش دارم.
یهو دیدم چه قدر در برابرش مسئولم.
دلم واسش سوخت!چه قدر نحیف تر از اونی بود که فکرشو میکردم.نحیف و آسیب پذیر...
ولی می خوام براش مادری کنم....نه!....قشنگ نیست.ازش دور میشم،میخوام براش باشم،برام باشه،می خوام فراموشش نکنم.
......
........
..........

چه قدر قشنگ بود اگه همه واقعا درکش میکردیم روحی رو که به نظرم همونه که بهش میگن: کودک درون.
چه قدر همه عاقل تر بودن،چه قدر آروم تر بودن،چه قدر صادق تر بودن،چه قدر ...

"خداوند کودکانتان، زنده و بالیده داراد!!!"

۴ نظر:

z گفت...

تِستی منُ قورتی دادا بابا؟با این بچه ام.

SIM گفت...

قشنگ بود!
مژی بابا، حواست باشه یه وقت از دستت در نره ترشی بخوری ها..
وینکینگ!
:)

ناشناس گفت...

گاهی این کودک درون خودمون رو یا بیش از حد تحویل می گیریم و یا بیش از حد بهش بی اعتنا می شیم.گاهی اوقات ممکنه از ما کتک هم بخورن! اینه دلیل این همه روحیات غبار گرفته

z گفت...

فرزندم! من ترجیح می دم این بغل ببینم آرزو ای تی/ن و مایند یا هر چیز دیگه! ضمنا ممنون.