۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

سیصد و شصت و پنج غفلت را....

یاد من باشد فردا حتما دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او که مرا در یابد.
و دل از هرچه سیاهی ست بشویم فردا.
یاد من باشد فردا حتما ، صبح بر نور سلامی بکنم.
سیصد و شصت و چهار غفلت را من فراموش کنم.
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب،
و سلامی بدهم بر خورشید.
یاد من باشد فردا دم صبح خواب را ترک کنم زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم و در ایوان حیاط سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس نان و چایی بخورم.
برکت را بتکانم به حیاط ،یا کریمی بخورد.
یاد من باشد فردا حتما ناز گل را بکشم،حق به شب بو بدهم
ونخندم دیگر به ترک های دل هر گلدان.
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم.
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب.
یاد من باشد فردا،به دل کوزه آب که بدان سنگ شکست،
بستی از روی محبت بزنم ،تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند
آبرویش نرود.
رخ آیینه به آهی شویم، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید، خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است.
یاد من باشد فردا صبح جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر.
و فراموش کنم هر چه گذشت.
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت بزدایم دیگر تاری گرد کدورت از دل.
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم.
یاد من باشد فردا دم صبح، به نسیم از سر صدق سلامی بدهم.
. به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد :
"فردا، زندگی شیرین است"
زندگی باید کرد.
گر چه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم
شاید به سلامت ز سفر برگردد.
بذر امید بکارم در دل
لحظه را دریابم.
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم.
یاد من باشد فردا حتما ،به سلامی دل همسایه خود شاد کنم.
بگذرم از سر تقصیر رفیق.
بنشینم دم در،
چشم بر کوچه بدوزم با شوق،
تا که شاید برسد همسفری
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی ست.
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست.
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا.
وبدان که شبی خواهم رفت
و شبی هست مرا
که نباشد پس از آن فردایی.
یاد من باشد:
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب باز
من به خود باز گویم این را:
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او،صبح بر نور سلامی بکنم.
پرده از پنجره ها بردارم.
آه،ای غفلت هر روزه ی من!
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم،سیصد و شصت و پنج غفلت را.



ارجاف1:روزی خواندمش،سخت بر دلم نشست،گفتم بخوانیش شاید...

۳ نظر:

باران گفت...

سلام
سال نو مبارک

زهرا گفت...

مژگان خیلی خیلی خیلی قشنگ بود و به قول خودت کیفور شدیم!!!
اشتباه نکنم یا مال سهراب یا کسیه که مث سهراب شعر میگه!!!
خیلی ناز بود.مرسی

مژگان گفت...

گوارای وجود زهرا جان!
از آقای "کیوان شاهبداغی" بود.