۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

روحم درد می کند...

روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند پشتش را کند به دنیا


پاهایش را بغل کند


و

بلند بلند بگوید


من دیگر بازی نمیکنم

.

۷ نظر:

زهرا گفت...

سلام
مژژژژژگگگگان!!!!
اونوقت من بازیو ول می کنم میام پیشت دستتو میگیرم تا با هم بریم بازی کنیم!:-)

همان بالایی گفت...

راستی عیدتم مبارک عزیزم

محیا گفت...

این کودک درون روحت بود یا بچه بزرگه بود؟!!!

باران گفت...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک وبارانی تورا بالهجه های گل نیلوفر صدا کردم
راستی قراروبلاگی 24تونستی بیا

ر باب نادي گفت...

سلام دوست خوبم

خوشحالم كه نوشته هاي بي جانم،حس زيباي عاشقي رو تو وجود تو،جوونه زدند...اميدوارم كه لايق اينهمه لطفت باشم نازنين

منم برات آرزو مي كنم كه تا ابد خوشبخت باشي و به درك عميق عشق تو زندگيت برسي كه واقعا حس زيبايست...

زهرا گفت...

نیمه شعبان شد شما هنوز آپ نکردی
عیدت مبارک عزیزم

Edris گفت...

اگر بازي نکني باختي
اگر هم بازي کني باز هم باختي
پس فقط بايد جر بزني